نویسنده‌: مصطفی ملکیان

بحث من درباره تأثیرات اجتماعی فهم نادرست از دین خواهد بود. پیش‌فرضهای بحث چنین هستند. اولاً: دین هم مثل هر پدیده دیگری می‌تواند مورد سوء فهم و محل استدراک نادرست قرار بگیرد. و در واقع مستثنی نیست از بد فهم واقع شدن که در باب هر پدیده دیگری نیز مصداق دارد. ثانیاً: سوء فهم و استدراک نادرست از دین حتماً خودش را در مناسبات اجتماعی و دادستدهایی که ما آدمیان در بطن جامعه با یکدیگر داریم نشان خواهد داد. این دو پیش‌فرض اساسی سخن بنده است. پیش‌فرض سومی هم می‌توان داشت که البته ضروری نیست. به این گونه که می‌توان جلوی فهم نادرست از دین را گرفت و چون می‌شود جلوی فهم نادرست از دین را گرفت این سخنان تنها جنبه توصیفی نخواهد داشت، بلکه می‌تواند جنبه توصیه‌ای هم داشته‌باشد.
اگر من از پدیده‌ای سخن می‌گفتم که اجتناب‌ناپذیر بود و گریزی از آن نمی‌شد داشت، در این صورت سخنرانی من تنها جنبه توصیفی داشت. اما از آنجایی که می‌توان جلوی فهم نادرست از دین را گرفت یعنی می‌توان دین را بهتر فهم کرد، بنابراین این گفته‌ها می‌تواند جنبه توصیه‌ای هم داشته باشد. حالا با این دو یا سه پیش‌فرض سخن خودم را آغاز می‌کنم.

قبل از ورود به اصل سخن درباره یک نکته مقدماتی که اتفاقاً آن را می‌توان از مصادیق بدفهمی دین تلقی کرد، سخن بگویم تا این بدفهمی اول زمینه‌ساز بدفهمی‌هایی که بعداً خواهم گفت مدنظر قرار بگیرد. یکی از نکاتی که همه ادیان و مذاهب بر آن تأکید کرده‌اند. تا آنجایی که من می‌دانم این نکته است که : «عالم بیرون دگرگون نخواهد شد مگر این که قبلاً عالم درون دگرگون شده‌باشد.» هرگونه دگرگونی در عالم بیرون متوقف است بر دگرگونی در عالم درون. این نکته مورد اجماع همه ادیان و مذاهب جهانی است. تقریباً می‌توان گفت که از میان پیام‌های مشترک ادیان و مذاهب جهان که حدوداً بالغ بر 14 مورد هستند این پیام یکی از آنها است؛ که جهان بیرون من و شما دگرگون نخواهد شد مگر این که ابتدا جهان درون ما دگرگون شده‌باشد. «ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» هیچ دگرگونی آفاقی امکان‌پذیر نیست مگر این که دگرگونی انفسی تحقق پیدا کرده باشد. دگرگونی آفاقی یا هرگونه دگرگونی objective متوقف است بر دگرگونی‌های انفسی یا subjective.

این نکته‌ای است که مورد وفاق همه ادیان و مذاهب است. به لسان ملموس‌تر و محسوس‌تر این که در ظرف زندگی فردی که محل بحث امروز من نیست و نیز در ظرف زندگی جمعی که حول بحث امروز من است، در هر دو ظرف امکان ندارد که در زندگی بیرونی‌تان دگرگونی حادث شود، الا این که باید در ظرف درون‌تان دگرگونی حادث شده باشد. در ظرف زندگی اجتماعی، هرگونه دگرگونی سیاسی، دگرگونی اقتصادی و هرگونه دگرگونی اجتماعی غیرسیاسی و غیراقتصادی متوقف است بر این که افرادی که این جامعه را می‌سازند دگرگونی در درونشان پدید آمده‌باشد. این نکته بسیار مهمی است.

این نکته را اگر بخواهیم به لسان فنی‌تر بیان کنیم، یعنی به لسان کسانی که در باب تغییرات اجتماعی سخن می‌گویند، باید به این صورت بگویم که به لحاظ دگرگونی‌های اجتماعی، روان‌شناسی مقدم است بر جامعه‌شناسی.

اگر این‌ دو را به درستی فهم نکنیم در ظرف زندگی اجتماعی لااقل دو مغلطه به وجودمی‌آید و چون این نکته خودش یکی از تعالیم دینی است پس می‌شود همین را اولین فهم نادرست از دین تلقی کرد. آن دو امر نادرست این است که ما وقتی خبر نداریم، غفلت داریم یا خودمان را به بی‌خبری می‌زنیم،به تغافل می‌زنیم نسبت به این واقعیت که هر دگرگونی بیرونی متوقف است بر دگرگونی درونی، اولین اثرش این است که در زندگی سیاست‌زده می‌شویم. مراد از سیاست را نیز دقیقاً روشن کنم. شک نیست که وظیفه اخلاقی هر انسانی مداخله در امور سیاسی است. (حتی عرض نمی‌کنم که وظیفه دینی و مذهبی، چه بسا کسانی به دین و مذهبی الزام و تعهد نداشته باشند.) وظیفه اخلاقی هر انسانی است که در مسائل سیاسی مداخله کند. به دلیل این که وظیقه اخلاقی هر انسانی این است که نسبت به سرنوشت هم‌نوعانش حساسیت بورزد و از آنجا که یکی از عوامل بسیار مهم شکل و سامان‌گیری سرنوشت هم‌نوعان ما وضع سیاسی و نظام و رژیم سیاسی است بنابراین پرداختن به امور سیاسی وظیفه اخلاقی هر فردی است. اما اینکه وظیفه اخلاقی ما این است که وارد سیاست شویم نکته‌ای است و سیاست‌زدگی نکته‌ای دیگر. سیاست‌زدگی معلول این است که نفهمیده‌ایم، دگرگونی بیرونی متوقف است بر دگرگونی درونی. سیاست‌زدگی دقیقاً یعنی چه؟ سیاست‌زده کسی است که اعتقاد داشته باشد. یگانه مشکل جامعه یا بزرگترین مشکل جامعه یا علت‌العلل مشکلات جامعه، رژیم سیاسی حاکم بر جامعه است. اگر شما به هر کدام از این سه مدعا و به هر کدام از این سه قسم معتقد باشید در این صورت من از این نظریه به سیاست‌زدگی تعبیر می‌کنم. وقتی شما سیاست‌زده به این معنی باشید، شکی نیست که که اگر قصد اصلاح وضع خودتان و مردم را داشته باشید، فقط‌ و فقط به تغییر نظام سیاسی معطوف خواهیدشد. حالا چه تغییر نظام سیاسی با خشونت انجام گیرد و چه بدون خشونت، چه با تدریج و چه بدون تدریج،قائل به انقلاب یا قائل به اصلاح باشید، به هرحال در همه این صور مختلف تمام همّ و غمّ شما معطوف است بر این که نظام سیاسی حاکم بر جامعه را عوض کنید چرا که این را یگانه مشکل یا بزرگترین مشکل یا علت‌العلل مشکلات جامعه می‌دانید. کسی که به این نظریه معتقد است خبرندارد که اگر نظام‌های سیاسی صدبار هم عوض شوند: با کودتا، با انقلاب، با اصلاح، با خشونت یا بدون خشونت، دفعی یا تدریجی، به هرصورت ولی چنانچه وضع فرهنگی آن جامعه عوض نشده باشد، باز جامعه، این نظام سیاسی جدید را به دست خودش به نظام سیاسی سابقی که آن را از بین برده بود تبدیل می‌کند. بعد این نظام سیاسی که به نظام سیاسی سابق تبدیل شده است مثل بختک روی سر و سینه مردم می‌افتد و بر سرشت و سرنوشت آنها حکم خواهد راند.

به تعبیر دیگر شما نمی‌توانید امید داشته‌باشید به این که اگر نظام سیاسی حاکم بر جامعه عوض شد همه چیز رو به سامان خواهد رفت. به دلیل این که نظام سیاسی متبدل هم عین نظام سیاسی اول خواهدبود و هم